رسمی برای جنگیدن

اول
میکروفن را به دست می‌گیرد و وسط جمعیت می‌ایستد. دستانش کمی می‌لرزد و نوشته‌های روی کاغذ با لرزش دستش بنظر جا به جا می‌شود. بعد از خوشامد گویی به مهمان‌ها هر از گاهی بین جملات تپق کوچکی می‌زند و با خنده نگاهی به جمع می‌کند.
مددکار جوان بدون در نظر گرفتن خط دیدش، دستش را بالا می‌برد و با صدای آهسته او را تشویق می‌کند.
جثه‌ی درشتش پشت معصومیت چهره‌ی جوانش گم شده و همه محو بازی دستانش در هوا هستند. این چندمین بار است که پشت میکروفن می‌ایستد و مجری برنامه‌ایی هر چند خصوصی در موسسه می‌شود. مددکار از شوق دیدن اجرای او از جا بلند می‌شود و با همان آهستگی دوباره تشویقش می‌کند؛«آفرین سارا، عالی هستی.»

دوم
دست مادرش را محکم گرفته و لا به لای ماشین‌های سرچهارراه می‌چرخند تا شاید یکی از راننده‌ها فالی از آنها بخرد. راننده‌ها بی‌اعتبا پا روی گاز می‌گذارند و از چراغ سبز می‌گذرند. دست‌های مشت کرده‌اش را به داخل جیب‌های کاپشن صورتی فرو می‌کند و خودش را در بغل مادر جا می‌دهد تا کمی گرمش شود. چند مداد رنگی نیمه تراشیده را از کوله‌ی قرمزش بیرون می‌آورد و آنها را بین انگشتان یخ زده‌اش می‌گیرد تا داخل دفترش چیزی بکشد.
دفترش پر می‌شود از طرح درختی سبز با انارهای قرمز، اما مادر فال‌های مچاله شده را در دستش می‌گذارد؛« سارا اینها را بگیر و پیش آن چند جوان کنار خیابان برو…» آهسته به سمت آنها می‌رود. «فال می‌خرین؟» گونه‌های سرخش را در داخل یقه‌ی پاره‌اش پنهان می‌کند. جوان‌های این خیابان با خنده نامش را می‌پرسند و از جعبه چند فال برمی‌دارند. سارا پول‌ها را در مشتش می‌گیرد و با عجله به آن طرف خیابان، کنار مادرش برمی‌گردد.

سوم
زن جوان انگشتانش را در هم گره می‌کند تا چیزی بگوید. نگاهی به لیوان سر خالی چای می‌کند و به آرامی لب باز می‌کند:« پریروز دیدن، به من گفتن تا بیام بگم، چاله مگسی بوده، کنار پاتوق با بقیه نشسته بوده. اینطور که گفتن اوضاع خوبی هم نداشته. به ما ربطی نداره ولی منیژه خانم قید این مرد بزن، این مرد زندگی نمیشه، بخاطر سارا قیدشو بزن، پسفردا شما رو هم بدبخت‌تر میکنه. همینقدر بس نیست؟» بعد لیوان چای را به دست می‌گیرد و شروع به سر کشیدن می‌کند.

چهارم
صورت کوچکش را پشت در رنگ و رو رفته، قایم می‌کند تا کسی او را نبیند. زن میانسال وسط پذیرایی نشسته و از مادرش سوال‌هایی در مورد او می‌پرسد. اعتیاد نایی برای حرف زدنش نکذاشته. آهسته آهسته جواب هر سوال را می‌دهد. «هر وقت شرایط نگهداری دخترتون داشتید، سارا دوباره به خونه برمی‌گرده، پیش ما هم جای خواب داره هم مدرسه میره…» مادرش دیگر رمقی برای مخالفت دارد، اما نگاهش را به دری می‌دوزد که سارا پشت آن ایستاده و با چهره‌ای نگران، تنها صدای گفتگوها را گوش می‌کند.

پنچم
کیف دستی را روی زمین می‌گذارد و شروع به گشتن در ساختمان می‌کند. دیوارهای رنگارنگ و نقاشی‌هایی که بر برد کوچکی چسبانده شده. جلوی دیوار انتهایی راهرو می‌ایستد و محو تماشای عکس‌های دست جمعی دخترهای نوجوانی می‌شود که سال‌ها در این خانه زندگی کردند.
زن جوان که مددکار روشنای امید است. همراهش در هر اتاقی می‌گیرد و در مورد هر چیزی توضیحی می‌دهد. دستش را می‌گیرد و او را جلوی قفسه کتاب‌ها می‌برد؛« از الان به بعد اینجا میتونه خونه‌ی تو باشه سارا، با بچه‌های دیگه نقاشی می‌کشی، فیلم میبینی، مدرسه میری، حتی میتونیم با هم غذا درست کنیم…»

ششم
دیوارهای سالن خانه روشنا، پر از بادکنک‌های کوچک و بزرگ شده، همه دخترها دورش جمع شدند، منتظرند تا شمع ۱۸ سالگی را فوت کند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند می‌گوید:« سارا آرزویت را به ما بگو» با خنده‌‌ای چشمانش را می‌بندد و بلند می‌گوید:« بعد از مستقل شدنم از مرکز باید یک گوینده‌ی معروف شوم، میکروفن به دست بگیرم و برایتان برنامه اجرا کنم…»

منتشرشده در روزنامه شرق

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید!