کتابخانه، جایی برای شناخت خود
مهسا دختری است که در ۱۸ سالگی از مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست ترخیص شد. او همیشه به این روز فکر کرده بود، اما وقتی رسید، احساس کرد که دنیا زیر پایش خالی شده است. بهطور رسمی بزرگسال شده بود، اما دنیای بیرون برایش ناآشنا و ترسناک بود.
او روزی که باید مرکز را ترک میکرد، کنار دوستانش ایستاد که برایش مثل خانواده بودند. بغضی در گلویش بود که نمیگذاشت چیزی بگوید. مربی مرکز، خانم احمدی، که همیشه با مهربانی و دلسوزی از او مراقبت کرده بود، او را در آغوش گرفت و گفت: «تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی، مهسا. همیشه به یادت هستم.»
مهسا با چندتکه لباس و مقداری پول که از خیریهها جمعآوری شده بود، مرکز را ترک کرد. اولین چالش، یافتن محلی برای زندگی بود. شب اول را در مسافرخانهای ارزانقیمت سپری کرد، اما میدانست نمیتواند طولانیمدت باشد.
چندروز بعد، موفق شد اتاق کوچکی در محلهای فقیرنشین پیدا کند. اتاقی که دیوارهایش ترک داشت و از پنجرهاش باد سردی میوزید. شبها صدای فریاد و دعوای همسایهها نمیگذاشت بخوابد. اما این تنها شروع مشکلاتش بود.
مهسا تصمیم گرفت دنبال کار بگردد. اما هرجا میرفت، یا تجربه کاری میخواستند یا تحصیلات بالاتر. او هیچکدام را نداشت. روزها دنبال کار میگشت و شبها با ناامیدی به اتاقش برمیگشت.
یکروز، طی یکی از جستوجوهایش، به کتابفروشی کوچکی رسید. صاحب کتابفروشی، پیرمرد مهربانی بود که به داستان زندگی مهسا گوش داد. او مهسا را استخدام کرد تا در مرتبکردن کتابها و کمک به مشتریان کمک کند. این شغل به مهسا احساس ارزشمندی و امید میداد.
بیشتر بخوانید
من و سرگذشتی ناخواسته (بچههای مهتاب)
زندگی بدون خانواده (بچههای مهتاب)
مهسا با حقوقی که از کتابفروشی میگرفت، توانست کمی پسانداز کند و دورههای آموزشی رایگان در کتابخانه محلهاش را بگذراند. او یاد گرفت که چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند و مهارتهای اجتماعیاش را تقویت کرد.
روزها گذشت و مهسا کمکم احساس کرد میتواند روی پای خودش بایستد. او دیگر آن دختر ترسیدهای نبود که از مرکز ترخیص شده بود. او به آیندهاش امیدوار بود و میدانست که هر چقدر هم که مسیر سخت باشد، با اراده و تلاش میتواند به اهدافش برسد.
نکته: این داستان توسط هوش مصنوعی نوشته شده و تمام چالشهای فرزندان مستقلشده از سازمان بهزیستی را در بدو ورود به جامعه در خود دارد.