جنگ در تاریکی

قرار است تا چندروز دیگر مادر شود. روی صندلی نشسته و با ذوق از هفته‌های اول بارداری‌اش می‌گوید. از انتظار برای مادرشدن و همسری که به یک همراه همیشگی برایش تبدیل شده.

خودش روایت را به دست می‌گیرد و قصه‌ پرغصه‌ خود را ادامه می‌دهد. هرچند ماجرای زندگی‌ دختر ما از جایی به‌بعد سخت پیش می‌رود و این حتی از لحن صحبت‌هایش هم قابل‌درک است. دختربچه‌ نه‌ساله‌ای بود که بیماری سختی، مادرش را از جمع خانواده می‌گیرد. پس از آن، دلتنگی‌های پدر، برای نبود همسرش، کم‌کم  او را آلوده به اعتیاد می‌کند. پدری که باید در روزهای نبود مادر خانه، دلگرمی فرزندانش می‌شد، تنها درد آنها را بیشتر کرده بود.

با صدای آرامی برای ما ادامه‌ داستان را می‌گوید، دو سالی از مرگ مادرش گذشته بود که بچه‌ها دیگر نه مادری داشتند و نه خبری از پدر بود. دختر و پسر ۹ و ۷ساله‌ای که به‌دلیل بی‌کسی در خانه همسایه زندگی می‌کردند. کار به‌جایی رسیده بود، که دیگر همه همسایه‌ها می‌دانستند پدر در یکی از محلات جنوب شهر کارتن‌خواب شده.

با این وجود بچه‌ها در خانه همسایه‌ها، کارهایی مثل نگهداری از بچه و سالمند یا پاک‌کردن سبزی و باقالی انجام می‌دادند و با همین سن کم خرج خودشان را درمی‌آوردند.

حالا گذشته را مو‌به‌مو به‌خاطر دارد، اما بین هر جمله مکثی می‌کند و مشخص است نمی‌خواهد هر روایتی از گذشته را بازگو کند. یاد همان‌روزها می‌افتد که هرازگاهی همسایه‌ها خبری از پدر برایش می‌آورند که زیر پل، توی خرابه‌ها یا حتی گوشه خیابان روز را شب می‌کند. حرف‌هایش را پیش می‌برد تا روزی که چند خانم به محله می‌آیند تا آنها را برای مراقبت به مرکز شبه‌خانواده‌ای ببرند.

بیشتر بخوانید
کتابخانه، جایی برای شناخت خود

من و سرگذشتی ناخواسته

یاد مادر و پدر، و زندگی‌ای که یک‌باره از هم گسسته، تمام روز و شب‌ آنها را به‌هم گره زده بود. چند سالی در بی‌خبری کامل از پدر گذشت و آنها به‌ترتیب وقتی به ۱۸سالگی رسیدند، با اندکی پول از این مراکز ترخیص شدند. خبرهایی به آنها رسید که پدرشان چند ماه قبل زیر پلی تمام کرده است.
همان ته‌مانده امیدشان برای ساختنِ یک خرابه هم تمام شده بود، اما با هر سختی که بود راه را پیش رفتند. یکی فارق‌التحصیل کارشناسی آزاد تهران و دیگری فارق‌التحصیل کارشناسی ارشد آزاد شیراز شد. اما برادرش تاب نیاورد و اندکی بعد از دانشگاه کم‌کم مسیر تیره‌ پدر را پیش گرفت. او در کام اعتیاد افتاد، اما دختر ما با هر سختی و تنهایی مسیر دیگری را پیش گرفت.

ازدواج دختر ما، نقطه روشن زندگی او شد؛ با ازدواج، وارد خانواده‌ای شد که با روی باز تمام زخم‌های او را دید و پذیرفت. حالا ثمره این ازدواج، انتظار برای کودکی است که تا چندروز دیگر به دنیا خواهد آمد.

روایت زندگی این خواهر و برادر، داستان جنگیدن، حتی در اوج تاریکی‌هاست. دختری که در این مسیر سنگلاخ تنها همراه خود را هم از دست داد، اما با این‌حال پیش رفت و خسته نشد…

انتهای پیام

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید!