خاطره تماشای فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی با فرزندان روشنای امید

دل‌به‌دل در اولین پنجشنبه پاییزی به سینما رفتیم و همراه فرزندان روشنای امید به تماشای فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی نشستیم. شبی صمیمی و خاطره‌انگیز شد. شبی که هدفی ساده و قابل‌دسترس به‌بار نشست و لبخند روی لبان فرزندان روشنا نقش بست؛ جوانانی که در مقابل غم‌ها خم بر ابرو نمی‌آورند و برابر دریایی از سختی و ابهام، هرگز سر خم نمی‌کنند. 

با هم به تماشای فیلم نشستیم و البته لبخندها در میانه راه، گاه با فروخوردن بغض‌ها همراه می‌شد. ساده که نبود، صحبت یک زندگی است؛ یک درد مشترک، انگار هر زمان کسی از دردهایش حرف می‌زند همه همدلانه آماده بغض می‌شویم. ترک‌های روی دیوار خانه‌ای، که خانه همه ماست، گودبرداری از وجودمان که مجوز تخریبش را دیگران صادر می‌کنند و چوب آوارش را برای‌مان می‌تراشند. داستانی به غایت تکراری که تکرار و فریاد چندباره‌اش تأثیری در سیاهی شب ندارد، و ناامنی و شکسته‌شدن حریم‌هایی که نبودن‌شان بر آفتاب بی‌دریغ سرزمین ما خدشه وارد می‌کند. حریم‌هایی که می‌شکنند و صدای شکستن‌شان، هرروز برای آنها که به جامعه گوش می‌دهند قابل‌ردیابی است.

ما در روشنای امید هم‌قسم شده‌ایم برای چنگ‌زدن به دامن پرمهر آفتاب و طواف شادی و امید و نور. آن‌شب هم بهانه‌ای برای تداوم نور بود، در میانه اما لایه‌های درونی ذهن به بازی هنر، ورق زده می‌شد و این تورق وجدان، ساده نیست. سیلی آخر، کار را تمام کرد و «فروشنده» ناگهان ده‌ها همزاد پیدا کرد؛ سیلی ناگهانی که کاش بیرون از پرده جادویی بر صورت شهرمان نیز جاری شود؛ آن‌قدر محکم که بیدار شویم، آن‌قدر حساب‌شده که حساب کار دست‌مان بیاید… فرصت خوبی بود و ایده نابی که می‌شود تن به تکرار بدهد، تماشای فیلم با چاشنی شادی و اتحاد و امید در کنار جوانانی که اگر اراده کنند، می‌توانند زیباترین نقش‌ها را در زندگی خود بازی ‌کنند.

انتهای پیام

این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید!