شبی با فروشنده
خاطره تماشای یک فیلم با فرزندان روشنای امید دل به دل اولین پنجشنبه پاییز 95 دادیم و راهی شدیم. فرزندان بنیاد خیریه روشنای امید ایرانیان به تماشای فیلم “فروشنده” نشستند و شبی صمیمی و خاطره انگیز را رقم زدند. آن شب هدفِ ساده و قابل دسترس روشنای امید، به بار نشست و لبخند روی لبان فرزندان روشنا نقش بست، جوانانی که در مقابل غمها خم بر ابرو نمیآورند و برابر دریایی از سختی و ابهام، هرگز سر خم نمیکنند.
با هم به تماشای “فروشنده” نشستیم و البته لبخندها در میانه راه، گاه با فرو خوردن بغضها همراه میشد، ساده که نبود، صحبت یک زندگی است، یک درد مشترک، انگار هر زمان کسی از دردهایش حرف میزند همه همدلانه آماده بغض میشویم. ترکهای رویِ دیوار خانهای، که خانه همه ما است، گودبرداری از وجودمان که مجوز تخریبش را دیگران صادر میکنند و چوب آوارش را برایمان میتراشند. داستانی به غایت تکراری که تکرار و فریاد چند بارهاش تاثیری در سیاهی شب ندارد، ناامنی و شکسته شدن حریمهایی که نبودنشان بر آفتاب بی دریغ سرزمین ما خدشه وارد میکند. حریمهایی که میشکنند و صدای شکستنشان، هر روز برای آنها که به جامعه گوش میدهند قابل ردیابی است.
در روشنای امید، هم قسم شدهایم برای چنگ زدن به دامن پر مهر آفتاب و طواف شادی و امید و نور، آن شب هم بهانهای برای تداوم نور بود، در میانه اما لایههای درونی ذهن به بازی هنر، ورق زده میشد و این تورق وجدان، ساده نیست. سیلی آخر، کار را تمام کرد و “فروشنده” ناگهان دهها همزاد پیدا کرد، سیلی بی موقع و ناگهانی که ای کاش بیرون از پرده جادویی بر صورت شهرمان نیز جاری شود، آنقدر محکم که بیدار شویم، آنقدر حساب شده که حساب کار دستمان بیاید … فرصت خوبی بود و ایده نابی که میشود تن به تکرار بدهد، تماشای فیلم با چاشنی شادی و اتحاد و امید در کنار جوانانی که اگر اراده کنند، میتوانند زیباترین نقش ها را در زندگی خویش بازی کنند.