پلهبهپله تا موفقیت
باران فرزند بزرگ خانوادهای ۶نفره بود که پس از فوت پدر، زندگی سختی را تجربه میکنند. مادر آنها بهعلت بیماری و فقر، توان اداره زندگی را نداشته و بچهها وارد بهزیستی میشوند. باران در یکی از این مراکز ادامه تحصیل داد و بعد از اتمام تحصیلات عالی، وقتش رسید که مستقل شود و بهزیستی را ترک کند. ولی مثل بسیاری از فرزندان سازمان، ترخیصشدن زندگی مستقل برایش هراس بهدنبال داشت، بههمین خاطر از مدیر مرکز درخواست کرد فعلاً او را نگه دارند.
او تا ۲۸سالگی در مرکز میماند. البته که مورد و شرایط او استثنا بود و باعث شد درک او از زندگی اجتماعی در ۲۸سالگی بهاندازه فرزند ۱۸سالهای که ترخیص میشود باشد، ولی طبق قوانین بهناچار پس از این مدت باید از مرکز خارج میشد. بسیار نگران بود و پر از ترس و دلهره… که حالا باید چهکار کنم؟ کجا خانه بگیرم؟ با کدام پول؟ لوازم ضروری زندگی را چه کنم؟ برای کار و درآمد چه کنم؟ چطور کار پیدا کنم؟ چطور به آدمها اعتماد کنم؟ از کجا باید شروع کنم و هزاران فکر دیگر… که خواب را از چشمانش ربوده بود. پر از ترس، نگرانی، استرس و اضطراب.
از آنجا که تعدادی از اقوام باران در مشهد زندگی میکردند، آرزو داشت به این شهر بیاید تا تنها نماند. ولی از زندگی درشهر بزرگ هم هراس داشت و نمیدانست چطور باید با چالش زندگی در ابرشهرها کنار بیاید.
وقتی باران اولینبار با دفتر مشهد تماس گرفت، بسیار مضطرب و نگران بود. با تمام این ترسها، وقت مستقلشدنش بود. میگفت جایی برای زندگی ندارد و تنهایی از پس مشکلاتش برنمیآید.با تشویش میگفت: «خدا منو فراموش کرده… خدا منو نمیبینه… من از پس این زندگی مستقل برنمیام… من همه این سالها تو خوابگاه و با بچههای بهزیستی زندگی کردم؛ از جامعه هراس دارم…» ولی باران تنها مدتی را در خانه یکی از اقوام گذراند تا موفق شدیم برایش مسکن امنی مهیا کنیم.
باران برادری هم داشت که سالها از بهزیستی ترخیص شده بود و بهتازگی موفق شده بود اطراف حرم شغلی پیدا کند. او شبها توی انباری در محل کارش میخوابید ولی طی این سالها نتوانسته بود سرپناه امنی تهیه کند.اینجا بود که این خواهر و برادر پس از سالها دوری، اولین مفهوم داشتن خانواده زیر یک سقف را درک کردند. زمانی که باران قرارداد اجاره را امضا میکرد، دچار بهت شده بود و باورش نمیشد. به پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت: «یعنی الان منم خونه دارم؟ یعنی الان منم مثل بقیه جایی برای خودم دارم که اسمش خونه است؟»
بیشتر بخوانید
روا مدار خدایا که در حریم وصال…
مجید و نگرانی از مسیر پیش رو
این اولین خانه باران و برادرش، امید بود که پس از ۲۹ سال زندگی دستهجمعی در خوابگاه توانسته بودند برای خودشان مهیا کنند تا مفهوم خانواده را درک کنند.
روشنای امید چندی پیش یخچال خانه آنها را تأمین کرد و وقتی خانم شجاعی، مدیر دفتر مشهد به دیدنشان رفت، متوجه شد حال دل این خواهر و برادر کنار هم بسیار خوب است. باران که همین چندی پیش فکر میکرد خدا فراموشش کرده و صدایش را نمیشنود، الان از این اتفاق قشنگ بهعنوان یک معجزه یاد میکند. او حالا با جدیت و پشتکار فقط به فکر رشد است و میخواهد آیندهاش را بسازد.
انتهای پیام