رنج پس از رنج
سن کمی داشتم که شاهد ورشکستگی پدرم بودم. همان موقع دعوا و درگیریهای خانه ما شروع شد. من و برادر کوچکترم همیشه نگران جدایی مادر و پدرم بودیم. خلاصه ما از وضعیت مالی خوبی که داشتیم، به خانوادهای تبدیل شدیم که برای فرار از طلبکارها با ترس و لرز در خانه زندگی میکردیم. کار به جایی رسید که پدرم از شهرمان رفت. به ما گفت میروم کارها را درست کنم تا شما را با خودم به کشور دیگری ببرم. حدود دو سالی به دلیل نبود پدر تنهای تنها بودیم. هنوز هم خیلیها دم خانه میآمدند و از ما پول میخواستند. روزهای خیلی بدی بود. بعد از دو سال مادرم دیگر نتوانست تحمل کند و تقاضای طلاق داد. خبر که به پدرم رسید، راهی شهرمان شد. وقتی رسید همه چیز را باخته بود. آن مردی که بازار با نامش چک میداد، به مردی تبدیل شده بود که همه چیزش را از دست داده. دیگر نه خبری از مغازههای دودهنه بود و نه ماشین و خانه. ما همه چیز را دادیم و رفت. فشار روانی پدرم آنقدر زیاد بود که کمکم رو به اعتیاد آورد و شرایط ما بدتر از قبل شد؛ چون همان اندک چیزهایی را که مانده بود، هم برای مصرف فروخت. مادرم از پدرم طلاق نگرفت و ای کاش میگرفت؛ چون کمکم با پدرم همراه شد و او هم معتاد شد. شرایط ما بد و بدتر شد. پدر کارتنخواب شد و مادرم هم بعد از چند سال مثل او سر از خیابان درآورد. من و برادرم راهی بهزیستی شدیم و بخشی از کودکی و تمام نوجوانی خود را تا 18سالگی در مراکز شبهخانواده بزرگ شدیم. وابستگی برادرم تمامی نداشت چون در تمام لحظات در فکر مادرم بود.
بیشتر بخوانید
بچههای مهتاب
روا مدار خدایا که در حریم وصال…
ما بعد از 18سالگی که از بهزیستی ترخیص شدیم، درس خواندیم و به دانشگاه رفتیم. برادرم معماری دانشگاه تهران خواند و من هم مدیریت در همان دانشگاه. من ترم آخر دانشگاه با یکی از همکلاسیهایم ازدواج کردم و پروسه عجیبی را طی کردم تا به او بگویم من از بچههای بهزیستی هستم و خدا را شکر روند زندگی من خوب پیش رفت. اما وابستگی برادرم به مادرم او را ویران کرد. بعد از آنکه لیسانسش را گرفت، دلش آرام نگرفت و در پی پیداکردن مادر و پدرم رفت. آنقدر گشت تا آنها را در کوچهپسکوچه و پلهای پایین شهر پیدا کرد. هر دو معتاد کامل شده بودند و این موضوع آنقدر برادرم را آزار داده بود که کمکم خودش هم درگیر اعتیاد شد و حالا یکی از همانها شده. کارتنخوابی که من بیش از یک سال است از او خبر ندارم. تمام زندگی من در تنهایی گذشت. تنهای تنها، شرایط سخت زندگی چیزی به اسم خانواده را از من گرفت که میدانم پس هم نخواهد داد. خلاصه من خیلی سعی کردم همه چیز را درست کنم اما نتوانستم و بعد از ازدواج تصمیم گرفتم دیگر کاری با گذشته نداشته باشم و آینده خودم را بسازم. اینها داستانهای هرکدام از ما بچههای بهزیستی است که در خودمان خاکش میکنیم و کسی از درد آن خبر ندارد